رئیس کارخانه گفت: «همه‌ی مردم چرخ خیاطی، رادیو، یخچال و تلفن دارند. چه چیز دیگری می‌شود ساخت؟» مخترع گفت: «بمب.»
ژنرال گفت: «یعنی جنگ؟»
و رئیس کارخانه گفت: «خُب، اگر راه دیگری نباشد، چه اشکالی دارد؟»

مردی که روپوش سفید به تن داشت، ارقامی را روی کاغذ نوشت و حروف بسیار ظریفی به آن‌ها اضافه کرد. بعد روپوشش را درآورد و یک ساعت تمام به مرتب کردن گُل‌های کنار پنجره پرداخت. هنگامی که متوجّه شد یکی از آن‌ها پژمرده است، غمگین شد و زد زیر گریه. و اعداد، هنوز روی کاغذ دیده می‌شدند.
پس از آن می‌شد تنها با نیم گرم طّی دو ساعت هزار انسان را کشت.
خورشید روی گُل‌ها می‌تابید
و روی کاغذ نیز.

دو مرد با هم حرف می‌زدند.
«تقریباً چقدر می‌شود؟»
«باکاشی؟»
«البتّه با کاشی‌های سبز.»
«چهل هزار.»
«چهل هزار؟ بسیار خوب. بله، جانم، اگر من کارخانة شکلات‌سازی را به موقع به کارخانه‌ی ساخت باروت تبدیل نمی‌کردم، حالا بی‌شک نمی‌توانستم این پول را در اختیار شما بگذارم.»
«و من هم نمی‌توانستم یک حمام در اختیار شما بگذارم.»
«البتّه با کاشی‌های سبز.»
«البتّه.»
مردها از هم خداحافظی کردند.
یکی از آن‌ها صاحب کارخانه بود و دیگری مقاطعه کار ساختمان.
زمان، زمان جنگ بود.

در یک باند بولینگ دو مرد با هم حرف می‌زدند.
«چه خبر شده است، جناب ناظم؟ باز هم لباس تیره؟ مگر خدای نکرده عزادارید؟»
«خیر، خیر، جشن بود. جوان‌ها به جبهه می‌رفتند، من هم سخنرانی مختصری کردم. از اسپارتی‌ها حرف زدم. از کلائزه‌ویتس نقل قول کردم؛ با چند تعریف جانانه از شرافت، از وطن. گفتم شعرهای هولدرلین را بخوانند. از لانگه‌مارک یاد کردم. جشن هیجان‌انگیزی بود. بسیار هیجان‌انگیز. جوان‌ها سرودهای میهنی می‌خواندند. چشم‌هایشان برق می‌زد. هیجان‌انگیز، بسیار هیجان‌انگیز.»
«بس کنید، آقای ناظم، بس کنید، اين واقعاً مشمئز کننده‌است.»
ناظم با وحشت به آن‌ها خیره شد. او در اثنای صحبتش چند صلیب کوچک روی کاغذ کشیده بود. چند صلیب کوچک.
ناظم از جا بلند شد و شروع کرد به خندیدن. گوی دیگری برداشت و روی باند بولینگ پرتاب کرد. صدای ضعیف رعد و برق می‌آمد. سپس ماکوها فرو افتادند. آن‌ها به مردانی کوتاه قد شباهت داشتند.

دو مرد با هم حرف می‌زدند.
«خُب، وضع چطور است؟»
«نسبتاً بد.»
«چند تای دیگر هنوز دارید؟»
«اگر اتّفاقی نیفتد، چهار هزارتا.»
«و چند تا از آن‌ها را می‌توانید در اختیار من بگذارید؟»
«حداکثر هشتصد تا.»
«همه‌شان از بین می‌روند.»
«بسیار خوب، هزار تا.»
«متشکرم.»
مردها از هم خداحافظی کردند.
آن‌ها دربارة آدم‌ها حرف می‌زدند.
و هر دو ژنرال بودند.
زمان، زمان جنگ بود.

دو مرد با هم حرف می‌زدند.
«داوطلبی؟»
«آره خب.»
«چند سال داری؟»
«هیجده. و تو؟»
«من هم همینطور.»
مردها از هم خداحافظی کردند.
آن‌ها هر دو سرباز بودند.
یکی از آن‌ها نقش بر زمین شد و مرد.
زمان، زمان جنگ بود.

وقتی که جنگ تمام شد، سرباز به خانه‌اش بازگشت. امّا نان نداشت. در این موقع آدمی را دید که نان داشت. او را با ضربه‌ای کشت.
قاضی گفت: «تو حق نداری انسانی را بکُشی.»
و سرباز پرسید: «چرا نه؟»

هنگامی که کنفرانس صلح به پایان رسید، وزرا از میان شهر عبور کردند. آن‌ها به دکّه‌ای رسیدند که در آن می‌شد تیراندازی کرد. ناگهان دخترانی که به لب‌هایشان ماتیک زده بودند، فریاد کشیدند: «می‌خواهید نشانه بگیرید آقایان؟» و وزرا هر یک تفنگی برداشتند و به سوی مردان کوچک مقوائی تیر انداختند. امّا در گرماگرم تیراندازی زن سالخورده‌ای سر رسید و تفنگ‌ها را از آن‌ها گرفت. هنگامی که یکی از آقایان تفنگش را پس‌خواست، زن سیلیِ محکمی به گوش او نواخت.
او یک مادر بود.

زمانی دو انسان وجود داشتند.
وقتی آن‌ها دو ساله بودند، با دست‌هایشان همدیگر را زدند.
هنگامی که دوازده ساله شدند، با چوبدستی و سنگ به هم حمله کردند.
زمانی که بیست و دوساله شدند، با تفنگ به هم شلیک کردند.
وقتی چهل و دو ساله شدند، به هم بمب پرتاب کردند.
هنگامی که شصت و دو ساله شدند، بیمار شدند.
وقتی هشتاد و دو ساله شدند، مُردند و کنار هم به خاک سپرده شدند.
و زمانی که پس از صد سال کِرمی قبر آن‌ها را سوراخ کرد، اصلاً متوجه نشد که در اینجا دو انسان متفاوت به خاک سپرده شده‌اند.
خاک، همان خاک بود.

هنگامی که در سال ۵۰۰۰ موش کوری سر از خاک بیرون آورد، به سادگی پی برد که:
درخت‌ها هنوز درختند.
کلاغ‌ها هنوز قارقار می‌کنند.
سگ‌ها هنوز یک پایشان را بالا می‌گیرند.
ماهی‌ها و ستاره‌ها،
خزه‌ها و دریا
و پشه‌های کور
همه همانند که قبلاً بوده‌اند.
و گاهی . . .
گاهی هم می‌توان با انسانی رو‌برو شد.

(برگرفته از کتاب «اندوه عیسی»، مجموعه آثاری از ولفگانگ بورشرت، ترجمه سیامک گلشیری، انتشارات نقش خورشید)