(دو انشا از بچههای دبستانی ناپل ایتالیا)
وقتی بزرگ شدی دوست داری چه کاره شوی؟
من، کاری را که من میخواهم کرد، وقتی بزرگ شدم، یک کار نیست، خیلیه. میخواهم جوشکار شوم، حلبی ساز، دستفروش. پدرم هم همهی این کارها را میکند، به این خاطر من هم میخواهم این کارها را بکنم.
اما دقیقاً نمیدانم چه شغلی را پیش میگیرم، وقتی بزرگ شدم. بعضی وقتها، وقتی پدرم پول درست و حسابی گیرش میآید، میخواهم این کارها را بکنم. اما وقتهای دیگر که به در و دیوار فحش میدهد چون یک لیر هم کاسب نیست، آن وقت نمیخواهم این کارها را بکنم.
وقتی جیوانی عصبانیام میکند، دلم میخواهد جلاد شوم. حتماً جلاد خوبی میشوم.
شغل دیگری که از آن خوشم میآید، گارسونی است. گارسون خوشبخت است، من میبینم که خوشبخت است. گارسونی رو به روی خانهی ما زندگی میکند و همیشه سوت میزند.
مادرم میگوید مهم نیست که وقتی بزرگ شدم چه کاره شوم، فقط اول باید درسم را بخوانم. چون اگر دست کم دبستان را تمام نکنم، حتی به عنوان رفتگر هم استخدامم نخواهند کرد. چون حتی سؤال کردم از رفتگری که توی کوچهی ماست که چه مدرسهای رفته است و او جواب داد: “فضولیش به تو نیامده، بیادب!”
برایم مهم نیست وقتی بزرگ شدم چه شغلی خواهم داشت، اصل قضیه این که پول در بیاد. پدرم میگوید، بدون اِسکِن هیچ کاری نمیشود کرد در زندگی. و وقتی این را میگوید خودش را توی آینه با همچون قیافهای نگاه میکند که معلوم است دلش میخواهد توی صورت خودش تف کند و بعد دلم برایش میسوزد.
کلاس درسم را توصیف میکنم
ما هر سال به کلاس دیگری میرویم و هر سال کلاس ما زشتترین همهی کلاسهاست. آموزگارم میگفت که تقصیر اوست، هر چند نمیتواند کاری کند. او همیشه همه چیز را برای ما میگوید، او هیچ رازی ندارد و برایمان گفت که چرا تقصیر اوست.
به ما گفت که اول سال تحصیلی، وقتی کلاسهای درس تقسیم میشوند، میان آموزگاران قیامتی برپا میشود. هر کدام قشنگترین و نوترین کلاسها را میخواهند، بیش از همه خانم معلمهای مسن. بعد جر و بحث و دعوا میکنند و به در و دیوار لعنت میفرستند. آموزگارم عقیده دارد که آنها همه حیوان به تمام هستند و خودش را قاطی نمیکند. و وقتی آنها میبینند که او هیچ نمیگوید، فکر میکنند که او هالو است (از این اصطلاح عذر میخواهم) و همیشه گُهترین کلاس را به او میدهند. در کلاس اول خیلی کوچک بودم و به یادم نمیآید، در کلاس دوم بخاری هیچ وقت گرم نمیشد، و ما از زور سرما کُپ میکردیم، یادم میآید کلاس سوم همینطور جا به جا میشدیم و هیچ وقت آرامش نداشتیم، در کلاس چهارم گنجه پوسیده بود و از آن سوسک بیرون میآمد. در کلاس پنجم، که امسال باشد، صندلیچههایی داریم از کوچکترین نوع آنها. کلاس درس من همیشه کثیف است. هیچ وقت جارو نمیشود، هیچ وقت تمیز نمیشود، سطل کاغذ هیچ وقت خالی نمیشود. سرایدارها همه “کامورایی[1]“اند و نمیخواهند هیچ کاری بکنند. مدیر سرشان داد میکشد و آنها لاستیکهای ماشینش را سوراخ میکنند. آموزگار حق دارد که میخواهد به شمال برود، وقتی بزرگ شوم حتی میروم تا قطب شمال.
(در آفریقا همیشه مرداد است، مارچلو د اورتا، ترجمه حمید زرگرباشی، انتشارات نقش خورشید، بهار ۱۳۸۰)
(برای آشنایی بیشتر با این کتاب به این بخش از سایت رجوع کنید.)
[1] مافیایی