به بیرون
همهی درها را میگشایم
جهانی به درون هجوم میآورد
و با همهی نیرو
با من به بیرون میشتابد
به سوی درختان پُر شکوفه و
برادران دردمند.
به گوش ایستادن
در میان سطرها
ناگفتنیها را
گفتن
گوش کن
آفتاب و ستاره و رؤیا
میگویند پیش از تولدت چه بوده است و
پس از مرگت
چه خواهد بود.
شب – روز
شب
نیروی سیاه من است
قلمرو رؤیاهایم
روز
پاسبان من است
از راه به در برندهی من
هر بار که خود را گم میکنم
مرا جستجو میکند
و بازم مییابد.
نگرش
آمدهام که ببینم
دنیایی را که در اتاقها زندگی میکند
اتاقهایی را که در خانهها
در شهرها
در قارهها
در من.
انسان
حیوان
گیاه.
من نَفَسشان را در آیینه میبینم
آیینهای که در من است.
آری
همه را میبینم
امّا
خود را
خود را
کجا توانم دید؟
روح پنهان
از میان قلبهای صاف و قلبهای لئیم
از میان باد و از میان گیسوان پریش
از میان صدای شکستهی آن زن سالخورد
که ترانهی لالایی خویش را میخواند
از میان زهدان زنان باردار
که میوههاشان در آب میروید
از میان روح آب
که رویش باران از آن است
بارانی که فزونی نان است
و یک کلام
از انتها تا ابتدا
روح پنهان در گذر است.
ما
رؤیاپردازانی بیداریم
ریشههامان در آب
خانههامان قصرهای طلاییِ خیال.
روح پنهان
نگهدار ماست.
گاهی وقتها
گاهی وقتها
درختی در قاب پنجرهام
با من حرف میزند
و مرا قوت قلب میبخشد
گاهی وقتها
کتابی ستارهای میگردد
و بر آسمان شبم میدرخشد
گاهی وقتها
انسانی که من او را نمیشناسم
واژههایم را
میشناسد.
نوزاد من
من
نوزادم را
دفن کردهام
نوزادی که
هرگز زاده نشد
او
از هر جهت
کامل بود.
وداع
به روزِ جاریات فکر میکنی
و در آبهای ثانیهها
به سختی دست و پا میزنی
شب
از ستاره به ستاره
به تو فکر میکند
به تو که در خواب نفس میکشی
و نمیدانی
که با هر نفس
میگویی
خداحافظ
خداحافظ.
(سرزمین مادری، رزه آوسلندر، ترجمهی حسین منصوری، انتشارات ققنوس، 1382)