مقدمهای دربارهی ناظم حکمت
ناظم حکمت،پاشازادهی ترک زبان انقلابی، در سال 1902، در یک خانواده اشرافی، بهدنیا آمد. پس از تحصیلات آغازین، از “مدرسهی حرب نیروی دریایی” ترکیه[1]، فارغالتحصیل شد؛ وی، پس از آن، به قوایی که مصطفی کمال پاشا (که بعداً به آتاتورک معروف شد) برای استقلال ترکیه از عثمانی تشکیل دادهبود، پیوست؛ اما در پی جوسازیهایی که علیه او کردند، از آن قوا اخراج شد. سپس به مسکو رفت و به تحصیل در رشتهی اقتصاد سیاسی، پرداخت و پس از فراغت از تحصیلات دانشگاهی، به ترکیه بازگشت و بین سالهای 1936-1931 به کار در روزنامهها و نشریات پرداخت و در سالهای 1938-1936 ، که همزمان با اوجگیری استبداد در ترکیه بود، با سرودن اشعار انقلابی، بین هموطنانش، بهویژه افسران جوان و روشنفکر، محبوبیتی بینظیر یافت.
حکمت، در سال 1938، به اتهام همفکری در ارتباط با افسران جوان و انقلابی 1 ،که قصد قیام علیه 2 را داشتند، زندانی شد. با دستگیری این افسران، ناظم نیز به 28 سال و چهار ماه، زندان محکوم شد؛ اما در سال 1950، در پی عفو عمومی، آزاد گردید. او یک سال بعد، به رومانی رفت و همان سال نیز از تابعیت ترکیه، طرد شد و بقیهی عمرش را در کشورهای مختلف جهان گذراند. وی در سال 1963، در اثر بیماری قلبی، در مسکو، درگذشت.
انتشار آثار حکمت، تا هنگام مرگش (سال 1963) ، در ترکیه ممنوع بود، با این حال، شاعران و نویسندگان مبارز، در بسیاری از کشورها، او را میشناختند. آثار او، اکنون، به 43 زبان و لهجهی زنده دنیا ترجمه شدهاست.
ناظم در مقدمهی یکی از آثارش مینویسد:
” نویسندهی این کتاب، قلبش را، قلمش را، اندیشه و سراسر زندگیاش را، به مردم کشورش بخشیدهاست؛ اما در عین حال، در اشعارش، ورای حدّ مرز و بوم، اسم و محل جغرافیایی و نژاد و ملیت، مبارزهی همهی انسانها را در راه کسب آزادی، استقلال، عدالت اجتماعی و صلح، ستودهاست و پیروزی آنان را پیروزی مردم خود و شکستشان را شکست مردم خود میداند.”
کاداورا [2]
ماه از لابهلای درختان سر میزند
چون مردهریگی
چاق و کوتوله
شکمباره و خپله.
ماه سر میزند،
راهها، تهی از ردّپا
در دوردست اما،
صدای پای خفیفی بهگوش میآید
گویی میان برف، کسی راه میرود
ف ییی ف، فیف ف ف
صدا نزدیکتر شد
میشنوم
صدای دم و بازدم را
میبینم چون دم فرسودهی آهنگران
تنش سینههای استخوانی را
قافلهای پیداست
قافلهای دیگر
یکی دیگر
یکی دیگر
یکی دیگر
مرد
زن
کودک
پیر.
چون ریگ بیابان
چون محکومان پای در زنجیر.
خواب از سرم پرید
چون بدهکاری، خواب از سرم پرید
حال میاندیشم:
چهره کودکان بهرنگ موم کهنه بود
آنان که چون گوسفندان قربانی
همه در آغلی زندگیکردهاند
یک رمه دهاتیاند
که رنجِ در ده زاده شدن یا زادن
و عذاب شگرف انسان بودن را
بر گُرده میکشند.
نه زنده، نه مرده
یک رمه
ده ه هاتی.
ه ه ه ی
چرا ابلهانه میخندی
دلقک!!
اینها گزافه نیست، کاداورا !
ای جنازه محترم!
باورت نیست؟
نباشد.
اما مپندار که آنان را
چون حصیری کهنه در برابر دیدگانت
دراز خواهم کرد !
نفهمیدی؟
نفهم!
پس بیا تا تو را درسی در جهنم بیاموزم.
وطنفروش
6 میگوید:
این بود سرمقالهی
روزنامهی چاپ آنکارا
که به چاپ زد آن را
با حروف درشت و سیاه و چشمگیر.
آن را به چاپ زد
در کنار عکس ژنرال آمریکایی 8
نیش را باز کرده تا بناگوش
و میخندد به ابعاد 66 سانتیمتر مربع!
من خائن وطنم؛ من، وطنفروش.
و شما همه، وطنپرست و وطنپرور
من خائن وطنم؛ آری:
اگر وطن، در کشتزارتان، در چکهای بانکتان، در
صندوقهای پولتان باشد،
اگر وطن، کنار جادهها جان سپردن باشد از گرسنگی،
اگر وطن، درکوچهها، چونان سگان، فتادن و
لرزیدن است از تب نوبه
اگر وطن، مکیدن گلگون خون ماست، در کارخانهها
اگر وطن، سرنیزه است و 9
اگر وطن، تامین اعتبار و دریافتی شماست
اگر وطن، پوشاک آمریکایی، بمب آمریکایی،
توپ آمریکایی و ناوگان آمریکائیست
اگر وطن، هرگز رها نشدن باشد، از این سیاهی متعفن
من خائن وطنم، آری.
بنویسید در سرمقالههای خود، با حروف سیاه و درشت
و چشمگیری که شماراست:
تلگرافی که شبانه رسید
تلگرافی که شبانه رسید
سه هجا بود و بیامضا :
آنهم زیاده بود.
به دیوار مینگرم،
بر دیوار زخمی
نقشی-
تصویری که خود از او کشیدهام.
ساعت … یک
ساعت … سه
ساعت … پنج
ساعت … ها
صدای صوت پلیس.
بسترم تهی
پارهای از نامههای میزم
دستنوشتههای او.
تلگرافی که شبانه آمد،
چهار هجا بود…
سپیده میزند
اما، اطاقم پر از شب است
اطاقی که بارها سایهی دستهایش
در آن جاری بود .
او، واپسین روشنایی را
از ورای میلههای آهن دید
و پزشک زندان
با پالتوی خود، بالای بلندش را
پوشانید و گفت:
– تمام !
شاید هم این واژه را
عصر همان روز گفت.
عصر روز پیش،
من…
دستفروشها، از محله میگذرند
به تلگرافی که شبانه رسید مینگرم
آن دل تمامعیار
با مشتهای گرهکرده، مردی
و با چشمان پاک و درخشان، چون کودکی بود.
بگذار دشمنان شادی کنند
و دوستان در خود فرو روند
با تلگرافهایی که شبانه میرسد
تو پیش از اینکه اشکت سرازیر شود
خواهی گریست
به : وِرا
گفت: پیشم بیا
گفت: برایم بمان
گفت: به رویم بخند
گفت: برایم بمیر
آمدم
خندیدم
ماندم
مُردم
(برگرفته از کتاب «سرود نوشندگان آفتاب»، ترجمهی ایرج نوبخت، نشر دنیای نو، چاپ اول، تابستان 1381)
پینوشت