من، کاری را که من میخواهم کرد، وقتی بزرگ شدم، یک کار نیست، خیلیه. میخواهم جوشکار شوم، حلبی ساز، دستفروش. پدرم هم همهی این کارها را میکند، به این خاطر من هم میخواهم این کارها را بکنم.
اما دقیقاً نمیدانم چه شغلی را پیش میگیرم، وقتی بزرگ شدم. بعضی وقتها، وقتی پدرم پول درست و حسابی گیرش میآید، میخواهم این کارها را بکنم. اما وقتهای دیگر که به در و دیوار فحش میدهد چون یک لیر هم کاسب نیست، آن وقت نمیخواهم این کارها را بکنم....
چهل و پنج شیطان کوچک (زهره حکیمی، رشد معلم شمارهی 4، سال تحصیلی 69 – 1368) آغاز سال تحصیلی سومین سال خدمتم بود. تازه رسمی شده بودم و به…
به ترس هایم که فکر می کنم، به این هم فکر می کنم که گاهی آنقدر بی تفاوت از کنار چیزها گذشته ام که به ترس هایی حتی فرصت بروز…
هرگاه از «شورش بر ترس» یاد میشود، احساس میکنم چیزی در خاطره دارم. ... نوجوانی؛ به یاد نوجوانیم میافتم: شب جمعه بود. همان شب که فردای آن در خاطرم ماند،…
شاید شروع زمانی که من به زندگی خودم بیشتر فکر میکردم سال اول راهنمایی بود. همزمان با شروع دوستیم با دوستی! همکلاسیم بود اما اصلاً نمیشناختمش. از قضا در یک…
مسائلی مثل مرگ (مرگ خود و عزیزان) بیماریهای سخت و صعبالعلاج (خود و عزیزان)، پیری و داشتن روابط و تعاملات مطلوب از مهمترین دغدغههایی است كه خواه ناخواه در طول…