يك حكايت گوش كن اى نيك پى مسجدى بُد بر كنار شهر رى
هيچ كس در وى نخفتى شب ز بيم كه نه فرزندش شدى آن شب يتيم
بس كه اندر وى غريب عور رفت صبحدم چون اختران در گور رفت
هر كسى گفتى كه پريانند تند اندر او مهمانكُشان با تيغ كند
آن دگر گفتى كه سحر است و طلسم كاين رصد باشد عدوى جان و خصم
آن دگر گفتى كه بر نِه نقش فاش بر درش: «كاى ميهمان اينجا مباش
شب مخسب اينجا اگر جان بايدت ور نه مرگ اينجا كمين بگشايدت»
و آن يكى گفتى كه شب قفلى نهيد غافلى كايد شما كم ره دهيد
تا يكى مهمان در آمد وقت شب كو شنيده بود آن صيت عجب
قوم گفتندش كه هين اينجا مخسب تا نكوبد جان ستانت همچو كُسب[1]
كه غريبى و نمىدانى ز حال كاندر اينجا هر كه خفت آمد زوال
اتفاقى نيست اين ما بارها ديدهايم و جمله اصحاب نُهى
از يكى ما تا به صد اين ديدهايم نه به تقليد از كسى بشنيدهايم
بىخيانت اين نصيحت از وداد مىنماييمت مگرد از عقل و داد
گفت او اى ناصحان من بىندم از جهان زندگى سير آمدم
مرگ شيرين گشت و نقلم زين سرا چون قفس هشتن، پريدن مرغ را
آن قفس كه هست عين باغ در مرغ مىبيند گلستان و شجر
جوق مرغان از برون گرد قفص خوش همىخوانند ز آزادى قصص
مرغ را اندر قفس ز آن سبزهزار نه خورش مانده است و نه صبر و قرار
سر ز هر سوراخ بيرون مىكند تا بود كاين بند از پا بر كند
چون دل و جانش چنين بيرون بود آن قفس را در گشايى چون بود؟
نه چنان مرغ قفس در اَندُهان گرد بر گردش به حلقه گربگان
كى بود او را در اين خوف و حزن آرزوى از قفس بيرون شدن
او همىخواهد كز اين ناخوش حصص صد قفس باشد به گرد اين قفص
قوم گفتندش مكن جَلدى برو تا نگردد جامه و جانت گرو
آن ز دور آسان نمايد به نگر كه به آخر سخت باشد ره گذر
هين مكن جلدى برو اى بوالكرم مسجد و ما را مكن زين متهم
گفت اى ياران از آن ديوان نىام كه ز لا حولى ضعيف آيد پيم
اى حريفان من از آنها نيستم كز خيالاتى در اين ره بيستم
فارغم از طمطراق و از ريا قل تعالوا گفت جانم را بيا
هر كه بيند مر عطا را صد عوض زود در بازد عطا را زين غرض
چون دهانم خورد از حلواى او چشم روشن گشتم و بيناى او
پا نهم گستاخ چون خانه روم پا نلرزانم نه كورانه روم
آنچه گل را گفت حق خندانش كرد با دل من گفت و صد چندانش كرد
آنچه نى را كرد شيرين جان و دل و انچه خاكى يافت زو نقش چگل
بر دلم زد تير و سوداييم كرد عاشق شُكر و شِكرخاييم كرد
عاشق آنم كه هر آن آن اوست عقل و جان جاندار يك مرجان اوست
من نَلافم ور بلافم همچو آب نيست در آتش كُشىام اضطراب
هر كه از خورشيد باشد پشت گرم سخت رو باشد نه بيم او را نه شرم
هر پيمبر سخت رو بُد در جهان يك سواره كوفت بر جيش شهان
رو نگردانيد از ترس و غمى يك تنه تنها بزد بر عالمى
باقى قصهى مهمان آن مسجد مهمان كش و ثبات و صدق او
آن غريب شهر سربالا طلب گفت مىخسبم در اين مسجد به شب
مسجدا گر كربلاى من شوى كعبهى حاجت رواى من شوى
هين مرا بگذار اى بگزيده یار تا رسن بازى كنم منصوروار
گر شديد اندر نصيحت جبرئيل مىنخواهد غوث در آتش خليل
جبرئيلا رو كه من افروخته بهترم چون عود و عنبر سوخته
جبرئيلا گر چه يارى مىكنى چون برادر پاسدارى مىكنى
اى برادر من بر آذر چابكم من نه آن جانم كه گردم بيش و كم
خفت در مسجد، خود او را خواب كو؟ مردِ غرقه گشته چون خسبد، بگو؟
نيم شب آواز با هولى رسيد كايم آيم بر سرت اى مستفيد
پنج كَرَّت اين چنين آواز سخت مىرسيد و دل همىشد لخت لخت
تفسير آيت «وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ» [سورهی اسراء، 64]
تو چو عزم دين كنى با اجتهاد ديو بانگت بر زند اندر نهاد
كه مرو ز آن سو، بينديش اى غوى كه اسير رنج و درويشى شوى
بىنوا گردى ز ياران وا بُرى خوار گردى و پشيمانى خورى
تو ز بيم بانگ آن ديو لعين واگريزى در ضلالت از يقين
كه هلا فردا و پس فردا مراست راه دين پويم كه مهلت پيش ماست
مرگ بينى باز كو از چپّ و راست مىكشد همسايه را، تا بانگ خاست
باز عزم دين كنى از بيم جان مرده سازى خويشتن را يك زمان
پس سلح بر بندى از علم و حكم كه من از خوفى نيارم پاى كم
باز بانگى بر زند بر تو ز مكر كه بترس و باز گرد از تيغ فقر
باز بگريزى ز راه روشنى آن سلاح علم و دین را بفكنى
سالها او را به بانگى بندهاى در چنين ظلمت نمد افكندهاى
هيبت بانگ شياطين خلق را بند كردهست و گرفته حلق را
تا چنان نوميد شد جانشان ز نور كه روان كافران ز اهل قبور
اين شكوه بانگ آن ملعون بود هيبت بانگ خدايى چون بود
هيبت باز است بر كبك نجيب مر مگس را نيست ز آن هيبت نصيب
ز انكه نبود باز صياد مگس عنكبوتان مىمگس گيرند و بس
بانگ ديوان گله بان اشقياست بانگ سلطان پاسبان اولياست
رسيدن بانگ طلسمى نيم شب مهمان مسجد را
بشنو اكنون قصهى آن بانگ سخت كه بِدان از جا نرفت آن نيك بخت
چون كه بشنود آن دهل آن مردِ ديد گفت چون ترسد دلم از طبل عيد
گفت با خود هين ملرزان دل كز اين مرده جان بد دلان بىيقين
وقت آن آمد كه حيدروار من ملك گيرم يا بپردازم بدن
بر جهيد و بانگ بر زد كاى كيا حاضرم اينك اگر مردى بيا
در زمان بشكست ز آواز آن طلسم زر همىريزيد هر سو قسم قسم
ريخت چندان زر كه ترسيد آن پسر تا نگيرد زر ز پُرّى راه در
بعد از آن برخاست آن شير عتيد تا سحرگه زر به بيرون مىكشيد
دفن مىكرد و همىآمد به زر با جوال و توبره بار دگر
گنجها بنهاد آن جانباز از آن كورى ترسانى واپس خزان
شمع بود آن مسجد و پروانه او خویشتن انداخت آن پروانهخو
سوخت پرّش را و لیکن ساختش بس مبارک آمد آن انداختش
همچو موسی بود آن مسعود بخت کآتشی دید او به سوی آن درخت
چون عنایتها بر او موفور[2] بود نار میپنداشت و آن خود نور بود
(مثنوی معنوی، دفتر سوم)
[1] تفاله دانههای روغنی
[2] وافر، بسیار