امروز صبح باز از خودم بدم آمد. احساس نادیده گرفتن خود. درگیری، درگیری… درگیریهایی که حالا شده هر لحظهای.
امان از ناسازگاریهای اینها. هر کس سر بر میآورد و حرف خودش را میزند. خودی که میترسد، خودی که میخواهد، خودی که میشود، خودی که دوست دارد، خودی که دوست ندارد، خودی که… و حالا خودی که مینویسد.
وضعیت بحرانی است، مثل همهی زندگیام. ناجی افسانهای من در وضعیت بحرانی خودی است که بار گناه دیگران را یک تنه بر دوش میکشد و پشت نقاب دوست داشتن دیگران کثافتکاری میکند؛ در حق خودش و دیگران.
دایهی مهربانتر از مادر به سرعت به قربانی ناگزیر تبدیل میشود و ماجرای انتخاب را ادامه میدهد. روزهایم با این زهرمار است.
همیشه که اینطور نبوده؛ تو چی میگی نینی کوچولو، یک بارش هم کفایت میکند… نمیکند؟؟
چرا سر فرود نمیآورید؟ مادرتان کجاست؟؟ یعنی مُرده؟ کشتمش. کشتهاماش؟
بیا از اول فکر کنیم. چرا آدم از خودش بدش میآید؟
شاید خودش را نمیشناسد. یا شاید فکر میکند کاری کرده که شایستهی خودش نبوده. شاید خودش را دوست ندارد. شاید خودش با خودش صادق نیست. شاید خودش را انکار میکند. شاید خودش از خودش میترسد. شاید خودش را به اندازهی کافی دوست ندارد. شاید خودش به اندازهی کافی دوست داشتنی نیست. شاید از خودش کاری ساخته نیست. شاید خودش در انتخابهای مهم زندگیاش عاجزش گذاشته. شاید…
همهاش را قبول دارم، اما وقتی پای انتخاب در میان است باید برای این شایدها و هزار تا شاید دیگر جواب داشته باشی وگرنه تیکه تیکه میشی در کشاکش پارههایی ناسازگار، ناموزون و ناهمسو.
مهمتر از اینکه چرا از خودت بدت میآید این است که در وضعیت بدی قرار بگیری که خود را مقصد ایجاد یا ادامهاش بدانی.
در برابر دنیایی که سوتزنان کارش را میکند. ابلیسی که طعنهزنان قهقهه سر میدهد و خدایی که میبیند.
مادرِ خودهایت را بیدارکن. او زبان همهشان را میداند. باید کُرنش کردن یادشان بدهد و کمی ادب. گاهی هم بعضیشان را نوازش کند.
بیدار شو. اگر دیرتر، تنها لحظهای دیرتر چشم بگشایی تو را با خودشان بُردهاند. این خودها و تویی که باید نگاههای دنیا و ابلیس را تحمل کنی و خود تو هستی که با خدا چشم در چشم میشوی.
بگذار قصهای برایت بگویم:
یکی بود یکی نبود. پسر جوانی بود که برای خودش زندگی میکرد. اون دوست داشت آدم محترم و سرشناسی باشد و تا مدتها فکر میکرد که هست. تا اینکه یه روز اتفاق سادهای افتاد و پسرک فهمید که آنقدرها هم که فکر میکرده نه قابل احترامه و نه سرشناس؛ میپرسی چه اتفاقی؟ خیلی مهم نیست، مثلاً یه نفر بهش بیادبی کرد یا دختری که براش مهم بود نگاهش هم نکرد یا مادرش مهمترین راز زندگیاش را به داداش او گفت به جای اون. خلاصه پسر قصهی ما با خودش درگیر شد. سه روز توی خانه ماند و هی فکر کرد تا اینکه بالاخره تصمیم گرفت همهی تلاشش را بکند که احترام و عزت واقعی پیدا کند. کارش را عوض کرد. تحصیلاتش را ادامه داد و یه مدرک بالاتر گرفت. کمکم پولدار شد. ریخت و قیافهاش را عوض کرد، خانهاش، حرف زدنش، نگاه کردنش و خلاصه شد یک آدم دیگه. او همینطور تلاش میکرد تا اینکه یک روز یه اتفاق ساده افتاد و متوجه شد که بله واقعاً شخصیت قابل احترامی است و به همهی آنچه میخواسته رسیده. خواهش میکنم دوباره نپرس چه اتفاقی؟ این دفعه هم مهم نیست. مثلاً یه نفر وقتی بهش تنه زده بود معذرتخواهی کرد. دخترهایی که اون نسبت بهشون بیتوجه بود براش میمردن و مادرش مرتب بهش افتخار میکرد.
قصهی ما به سر رسید. شاید قصهی مسخرهای به نظر برسه اما میشه چند تا نتیجه ازش گرفت:
1- هر کس در هر راهی که تلاش کنه به نتیجه میرسه. زحمت کشیدی فکر کردی خودمون نمیدونستیم! توجه کن که گفتم: «هر کس» و «هر راه».
2- یه خود ابله توی ما هست که با یه اتفاق ساده مثلاً فحش دادن یا معذرتخواهی یه آدمی تو خیابون، حاضره هستیاش را دگرگون کنه. واقعاً ابلهِ؟ اگر خیلی خیلی منطقی هم بخوای نگاه کنی فحش شنیدن از یه نفر تو خیابون ارزش فکر کردن داره، اما …
3- لطفاً اگر خواستی خودت را بسازی یا عوض کنی به علتاش خوب توجه کن. چون اهمیت زیادی داره که چرا همچین تصمیمی میگیری.
4- جون خودت اگرخواستی به این نتیجه برسی که تغییرات کافی را روی خود انجام دادی هم خوب به این دقت کن که چه اتفاق سادهای موجبات همچین تصوری را برات فراهم کرده.
شبت بخیر!