در این نوشته من قصد دارم به ماجرای میخواره در داستان شازده کوچولو اشاره کنم .. شازده کوچولو در راهش به یک میخواره بر میخورد…
“ در سیاره بعدی میخوارهای مسکن داشت. این دیدار بسیار کوتاه بود، ولی شازده کوچولو را در اندوهی بزرگ فرو برد.
او که میخواره را ساکت و خاموش در پشت تعداد زیادی بطری خالی و تعداد زیادی بطری پر دید، پرسید:
– تو اینجا چه میکنی؟
میخواره گرفته و غمگین جواب داد:
– مینوشم.
شازده کوچولو از او پرسید:
– چرا مینوشی؟
میخواره جواب داد:
– برای فراموش کردن.
…
– چه چیز را فراموش کنی؟
…
– فراموش کنم که شرمندهام.
…
– شرمنده از چه؟
…
– شرمنده از میخوارگی!“
این حکایت برای من یادآور وضعیت خودمان در این دنیاست. اینکه خیلی وقتها ما برای رهایی یا فرار از یک افسردگی دست به کاری میزنیم که دقیقا عامل یا یکی از عوامل همان افسردگی است که اتفاقا آن حال را گرفته تر هم میکند. این ملال میتواند مثل یک چراغ خطر، نزدیک شدنمان به یک مرزی را به ما اطلاع دهد. وجود همهی ما، بنا به مجهز بودن به یک فطرت فرا مادی، در یک لحظاتی هر چند کوتاه ما را به مراتبی از بیداری متذکر میشود.
و افسردگی از دنیا، ملال از کارها و… همه میتواند همان جرقّهای باشه که هرچند برای یک لحظه ما را به خود واقعیمان نزدیکتر کند. اگر به ملال ناشی از میخوارگی پاسخ درست بدهیم، سر نخ راه دیدهایم و اگر پاسخ درست ندهیم، لایهی ضخیمتری را بر روی خود حقیقیمان میکشیم.
و البته فاجعه به همینجا ختم نمیشود. نه تنها با هر پاسخ غلطی که ما در لحظات ملال به خودمان میدهیم، دسترسی به ”خود“ برایمان سخت میشود، بلکه ما به نوع کارهایی که داریم انجام میدهیم مرتباً خو میگیریم و معیارهای ما میتوانند با توجه به این خو گرفتنها تغییر کنند و عوض بشوند. و عوض شدن ذائقه هم به این منجر میشود که درست و نادرست جای خودشان را در ما از دست بدهند. از مولاناست در فیه مافیه که:
تو را طبیبی هست در اندرون، و آن مزاج توست که دفع میکند و میپذیرد. ولهذا، طبیب بیرون از وی پرسید که فلان چیز که خوردی چون بود، سبک بودی؟ گران بودی؟ خوابت چون بود؟ از آنچه طبیب اندرون خبر دهد طبیب بیرون بدان حکم کند. پس اصل آن طبیب اندرون است و آن مزاج اوست.
چون این طبیب ضعیف شود و مزاج فاسد گردد، از ضعف چیزها بعکس بیند و نشانهای کژ دهد: شکر را تلخ گوید و سرکه را شیرین. پس محتاج شد به طبیب بیرونی که او را مدد دهد تا مزاج برقرار اول آید. بعد از آن، او باز به طبیبِ خود نماید و ازو فتوا میستاند. همچنین مزاجی هست آدمی را از روی معنی. چون آن ضعیف شود، حواس باطنهی او هر چه بیند و هر چه گوید همه بر خلاف باشد.
پس اولیا طبیبانند. او را مدد کنند تا مزاجش مستقیم گردد و دل و دینش قوت گیرد، که: اَرِنِی الاَشیاءَ کما هی. آدمی عظیم چیز است. در وی همه چیز مکتوب است.حجب و ظلمات نمیگذارد که او آن علم را در خود بخواند. حجب و ظلمات این مشغولیهای گوناگون است و تدبیرهای گوناگون دنیا و آرزوهای گوناگون. با این همه که در ظلمات است و محجوب پردههاست، هم چیزی میخواند و از آن واقف است؛ بنگر که چون این ظلمات و حجب برخیزد، چهسان واقف گردد و از خود چه علمها پیدا کند.
همانطور که مولانا اشاره میکند، همه چیز در خود ما مکتوب است و این حجاب و ظلمات است که نمیگذارد ما آن علم را در خود بخوانیم. پس ارتباط با هر کسی یا هر چیزی که ما را به حقیقت وجودیمان یادآور شود، میتواند یکی از مواردی باشد که ملال را از بین ببرد و یا کم کند.
در همین سایت دوستان به این اشاره کرده بودند که وقتی در حال ملال هستی، اینکه سراغ یک دوست خوب بروی میتواند خیلی مفید باشد و البته که اثرات معجزه مانند تعامل با دوستان در هر شکلش بر هر کسیکه اینگونه ارتباط را تجربه کرده است پوشیده نیست. اما فکر می کنم شاید مهمتر از شخص یا چیزِ مورد رابطهی ما، نوع رابطهای باشد که ما کلاً با این عالم و هر چه که در آن است، برقرار میکنیم. اینکه ما در روابطمان خود را کجا میبینیم؛ خود را در برابر که میبینیم و اینکه در نتیجهی اینها وظیفهی خود را چطور تعریف میکنیم. و در نهایت، این چگونگی رابطه است که خودمان را به ما بیشتر میشناساند.
وقتی به استمرار ملال در اثر کارهای روزانهای که با همهی انرژی مخصوصاً به خاطر بهتر شدن حالمان انجام میدهیم فکر میکنم، میبینم که ما دائم بین یک سرخوشیِ سرشار از کوری، کری و فریب و یک ترس و نگرانیِ توأم با ناامیدی در حال غوطه خوردن هستیم که هر دو دقیقا در ادامهی یکدیگرند و به شدت همدیگر را تغذیه میکنند. ما به آسانی میتوانیم سالها را در این دور طی کنیم بدون اینکه به این بیندیشیم که ما خود عامل ملال خود هستیم. مولانا در دفتر پنجم، در نشان دادن رابطهی نفس و این جهان حکایتی را نقل میکند که بخش ابتدایی آن برای من یادآور همین دور سرشار از وهم است.
یک جزیرهی سبز هست اندر جهان اندرو گاویست تنها خوشدهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب تا شود زفت و عظیم و منتجب
شب ز اندیشه که فردا چه خورم گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآید صبح گردد سبز دشت تا میان رسته قصیل سبز و کشت
اندر افتد گاو با جوع البقر تا به شب آن را چرد او سر به سر
باز زفت و فربه و لمتر شود آن تنش از پیه و قوت پر شود
باز شب اندر تب افتد از فزع تا شود لاغر ز خوف منتجع
که چه خواهم خورد فردا وقت خور سالها اینست کار آن بقر
در هر حال علاوه بر تلاش ما در جهتگیری صحیح در عالم، ما در هر شرایطی که باشیم، و در هر حال و وضعی که باشیم، حقیقتی ما را در بر دارد که با وجود آن هر لحظه هر چیزی ممکن است؛ ما با یک امید تمام ناشدنی روبرو هستیم! با اویی که با تمام رحمانیت و رحیمیتش به ما جواب میدهد؛ به شرطی که در نهایت تسلیم بخوانیمش… “ و پروردگارتان فرمود مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم.“ (سورهی غافر، آیه ۶۰)