چطور باید به خود کمک کرد؟
تو – سو نزد متی از کسالت روحی خود مینالید و میگفت قصد دارد به سفر بزرگی برود. متی برای او داستان زیر را تعریف کرد:
می – ایر روزگار پرملالی داشت. به دنبال هم رفیقه و شغل و مذهبش را عوض میکرد. وقتی پس از این همه تغییر، حالش به مراتب بدتر شد راهیِ سفری بزرگ شد و طی آن تمام دنیا را گشت. از این سفر مفلوكتر از پیش به وطن بازگشت. در رختخواب افتاده بود و با خود میاندیشید که به آخر زندگیاش رسیده است، که خانهاش با انفجار بمبی آتش گرفت. جنگ داخلی درگیر بود و سربازها بمبی به سمت کارگرانی که در پشت خانهی او سنگر داشتند شلیک کرده بودند. می – ایر برآشفته بلند شد و آتش را با کمک کارگران خاموش کرد و بعد به تعقیب سربازها پرداخت و تا چند سال در جنگ داخلی شرکت کرد تا اوضاع سامان گرفت.
اگر کسی در این مدت از زبان او نشنید که وضع روحیاش رضایت بخش است، حتماً به این علت بود که کسی سراغ حال او را نمیگرفت.
در احوال هنرمندان
نقاش جوانی که پدر و برادرش پاروزن بودند نزد متی آمد. متی گفت: «پدرت را که پاروزن است در پردههایت نمیبینم.» نقاش گفت: «مگر باید فقط پدرم را نقاشی کنم؟» متی جواب داد: «قایقرانهای دیگر را هم میتوانی بکشی. ولی آنها هم در پردههای تو نیستند.» جوان گفت: «برای چه باید حتماً قایقران باشد؟ چیزهای زیادی برای نقاشی کردن هست.» متی گفت: «البته، ولی من از سایر مردمی هم که کار زیاد میکنند و مزد کم میگیرند، چیزی در کار تو نمیبینم.» نقاش در حالی که اندکی عصبی شده بود گفت: «من آزادم هر چه میخواهم بکشم.»
متی گفت: «البته، ولی چه میخواهی؟ قایقرانها در وضعیت مشقتباری هستند. آنها طلب کمک میکنند. یا باید بخواهند که به آنها کمک کنند. تو این وضع را میشناسی و میتوانی نقاشی کنی. در حالی که گل آفتابگردان میکشی! چنین کاری قابل بخشش است؟»
نقاش پاسخ داد: «من گل آفتابگردان نمیکشم، خطها و لکههایی است و ضمناً احساساتی که به من دست میدهد.»
متی گفت: «دست کم احساسات تو باید از وضع مشقتبار قایقرانها متأثر باشد، آیا این طور است؟» جوان گفت: «شاید باشد.» متی گفت: «پس تو آنها را فراموش کردهای و فقط احساساتت را در ذهن داری.»
نقاش جواب داد: «من در راه تکامل نقاشی کار میکنم نه در راه تکامل قایقرانها. به حکم انسانیت در انجمن می- ان – له عضو هستم که میخواهد بهرهکشی را ریشهکن کند، ولی در کار نقاشی به تکامل شکلهای هنری میپردازم.»
متی گفت: «حرف تو به این میماند که کسی بگوید: وقتی آشپزی میکنم زهر در خوراک میریزم ولی به حکم انسانیت پول دارو را میدهم. وضع قایقرانها از آن رو وخیم است که نمیتوانند بیش از این صبر کنند؛ تا نقاشی شما کامل شود آنها از گرسنگی مردهاند. تو فرستادهی آنها هستی، ولی وقت زیادی برای سخنآموزی صرف میکنی. احساسات تو از کلیات است ولی قایقرانهایی که تو را برای جلب کمک فرستادهاند، احساس کاملاً مشخصی دارند.
تو چیزهایی میدانی که ما نمیدانیم، اما گفتههایت همان است که ما هم میدانیم. این چه معنی ميدهد که یاد میگیری رنگ و قلممو را به کار اندازی در حالی که هدف معینی در سر نداری؟ اما استفاده از این وسایل فقط وقتی باارزش است که بخواهند منظور خاصی را بیان کنند. بهرهکشان از هزار چیز صحبت میکنند ولی استثمارشدگان فقط از استثمار صحبت میکنند. برو قایقرانها را نقاشی کن!»
پزشک غیر سیاسی
متیِ فیلسوف با چند تن از پزشکان دربارهی نابسامانیهای مملکت صحبت میکرد و از آنها میخواست که در اصلاح آن کمک کنند. آنها میگفتند ما سیاستمدار نیستیم، و به همین علت دعوت او را رد میکردند. متی در جواب داستان زیر را حکایت کرد:
پزشکی به نام شین – فو در جنگ خاقان مینگ برای تسخیر استان شن زی شرکت کرد. او در بیمارستانهای نظامی مختلف کار ميکرد و کارش چنان خوب بود که مدتها در مدارس پزشکی، شیوهی او را سرمشق تدریس کرده بودند. برای او مسألهیِ جایگزین کردن دست و پای متلاشی با جوارح مصنوعی حل شده بود. میگفت: «علت کمال من در هنر پزشکی این است که بی هیچ ملاحظه تمام علاقههایم را که با پزشکی مربوط نبود، کنار گذاشتم.» اگر میپرسیدند: «هدف جنگی که در آن شرکت کردهای چیست؟» میگفت: «در لباس پزشک نمیتوانم در این باره عقیدهای داشته باشم. توجه من به انسانهای صدمه دیده است نه به مستعمرات پرثمر.»
وقتی عقیدهی او را دربارهیِ نوشتههای کی ین، مرد انقلابيای که جنگ و تسخیر سرزمینهای دیگر، اطاعت سربازان از دستگاه ظالم خاقانی و مزد ناچیز کشاورزان و زحمتکشان را محکوم میکرد میپرسیدند، میگفت: «اگر فیلسوف بودم در این باره عقیدهای داشتم؛ اگر سیاستمدار بودم ممکن بود با دستگاه خاقان مبارزه کنم؛ سرباز نیستم تا تمرد کنم و از کشتن دشمن سر باز زنم و حمال هم نیستم تا بگویم مزدم کم است؛ در شغل پزشکی همهی این کارها را نمیتوان کرد. فقط یک کار ممکن است و آن کاری است که دیگران نمیتوانند، یعنی علاج زخم.»
با این همه شین- فو یک بار در وضعیت خاصی این موضع به ظاهر رفیع و منطقی را ترک کرد. وقتی که دشمن داشت شهر محل بیمارستان او را فتح میکرد سراسیمه گریخته بود تا به جرم طرفداری خاقان کشته نشود. او را دیدند که در لباس دهقانی از میان خطوط دشمن میخزیده و در خطر حملهیِ دشمن، مردم غیرنظامی را میکشته و در جواب کسانی که رفتارش را نکوهش میکردند فیلسوفانه میگفته: «چطور میتوانم به عنوان پزشک خدمت کنم در حالی که به عنوان انسان کشته شده باشم؟!»
تمثیل می- ان- له از صعود به کوههای بلند
پس از این که کارگران و رعیتهای فقیر با کمک می- ان- له قدرت را به دست گرفتند، نتوانستند تمام نقشههایشان را به یک باره عملی کنند. ظاهراً پیشرفت آنها کند شده بود. حتّی گاه مجبور میشدند چند گامی هم به عقب برگردند. تحمّل این وضع برای خیلیها که از دور ناظر بودند دشوار بود. هر بار که کارگران به رهبری انجمن می- ان- له، با شکستی روبرو میشدند و یا برای جلوگیری از شکستی برنامهای را کنار میگذاشتند، ناظران فریاد میکشیدند که کارگران به اعتقاد خود خیانت میکنند و انجمن اوضاع را به حال سابق رها کرده است. اینها کار انقلاب را عملی یكباره میپنداشتند؛ مثل پرش از پرتگاه صخرهای که یا میشود یا نمیشود و اگر نشد جان مرد بر سر آن میرود.
می- ان- له میگفت: مردی را در نظر بگیریم که میخواهد به کوهی بسیار بلند با شیبی تند که ناشناخته هم است صعود کند. فرض کنیم که این فرد پس از تحمّل مشکلات و خطرات زیاد، موفق میشود به مراتب بالاتر از پیشروان این کار برسد؛ ولی هنوز به قلّه دست نیافته است. حال در وضعی قرار دارد که پیشروی بیشتر در جهت انتخاب شده، نه تنها مشکل و خطرناک مینماید بلکه مطلقاً غیرممکن است. اینک باید برگردد، به پایین بیاید و راههای جدیدی بیابد. هر چند ممکن است این کار کسل کننده باشد، ولی به هر جهت دست یافتن به قلّه را ممکن میکند. بازگشت از ارتفاعی که تاکنون پای بشری به آن نرسیده است و کوهنورد فرضی ما در آن قرار دارد، مشکلات و خطرات بیشتری به همراه دارد تا صعود به آن. امکان لغزش پا در بازگشت بیش از صعود است؛ چه دیدن جایی که پا بر آن مینهند آسان نیست. در بازگشت، شوق توانبخش دست یافتن به قلّه خاموش میشود. باید به طناب متوسّل شوند و ساعتها صرف کنند تا جای اتكای مطمئنی در صخره فراهم آورند. باید به آهستگی لاكپشت حرکت کنند و پیوسته به سمت پایین بیایند و از هدف دورتر شوند، بی آنکه در بازگشت مشقّتبار و خطرناک، راهی امیدبخش دیده شود تا از آن سریعتر و مستقیمتر به جلو و به سوی هدف روند و به قلّه دست یابند. آیا طبیعی نیست اگر فرض کنیم که در این کوهنورد – هر چند که به ارتفاع بینظیری رسیدهباشد – لحظههای یأس و تردید به وجود آید؟ بیشک شنیدن صدای ناظرانی که از فاصلهی دور و البته در محلی بیخطر، با دوربین این بازگشت خطرناک را مشاهده میکنند، تکرار و شدّت حملهی لحظههای تردید را بیشتر میکند. این بازگشت را نمیتوان «ترمز در میان راه» نامید. زیرا ترمزکردن ماشین کاری از پیش محاسبه شده و آزموده است بر روی جادهای که قبلاً ساخته و آماده شده است. ولی در اینجا نه ماشین است و نه راه. در اینجا هیچ چیز نیست که از پیش امتحان شده باشد.
از سمت پایین صداهایی که از دل سرد ناظران بر میخیزد، شنیده میشود. عدّهای شادی خود را از این وضع اسفناک آشکارا بیان میکنند و میگویند: «همین حالا پرت میشود، چشمش کور، این دیوانگیها یعنی چه؟!» دیگران میکوشند شادی خود را از مصیبت او پنهان کنند و چشمها را با افسردگی تاب میدهند و شکوه میکنند که: «متأسفانه آنچه ما با ترس و لرز احتمال میدادیم به حقیقت پیوست. مگر ما پیشنهاد نکردیم که صعود به قله را بگذارند تا نقشهی ما کامل شود. در آن زمان ما با حرارت تمام در مخالفت با این راه میکوشیدیم، که حالا این دیوانه هم از آن برمیگردد. ببینید! ببینید! برمیگردد، پایین میآید. ساعتها زحمت میکشد تا چند نوک پا به عقب برگردد. آن زمان که ما عالمانه در طلب اندازهها و دقایق کار بودیم چه فحشهای زشتی که به ما نداد. آن زمان که ما با حرارت گمراهان را محکوم میکردیم و مردم را از گمراهی و مساعدت با آنها بر حذر میداشتیم منحصراً به عشق نقشهی بزرگ صعود به قلّهی کوه بود. ما هدفی جز حفظ اعتبار نقشهی بزرگ نداشتیم.»
خوشبختانه صدای این دوستان به اصطلاح حقیقی راه صعود، به گوش کوهنورد تمثیل ما نمیرسد. اگر میرسید حالش به هم میخورد. میگویند تهوع برای سلامت فکر و استواری قدم خوب نیست، به خصوص در اوج بلندیها.
(اندیشههای متی، برتولت برشت، ترجمهی بهرام حبیبی، انتشارات آگه)